۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

بحران


روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند. ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد. ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت: قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

خدا



بخوان ما را

منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیك تر از تو، به تو
اینك صدایم كن
رها كن غیر ما را، سوی ما بازآ
منم پرو دگار پاك بی همتا
منم زیبا، كه زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید:
تو را در بیكران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم كرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها كن غصه یك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی كن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكی یا صدایی، میهمانم كن
كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست میدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را

تو خواهی یافت
كه عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاك باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكیه كن بر من
قسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه می گوید كه تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها كن غیر ما را
آشتی كن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر كس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه كم داری عزیزم، هیچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی ز یباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا كسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستی
ببینم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمیكردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
كه می ترساندت از من؟
رها كن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینك صدایم كن مرا،با قطره اشكی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات كاری ندارم
لیك غوغای دل بشكسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاكیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
كنون برگشته ای، اما
كلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینك وضویی كن
خجالت میكشی از من
بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم كن
بدان آغوش من باز است
برای درك آغوشم
شروع كن

یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من


۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

مدير


یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.


رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟

جوان پاسخ داد: هیچ.

رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟

جوان پاسخ داد:پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟

جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید

رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.

آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:

آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.

رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

جوان گفت: اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت. از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود. به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: ین چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.
بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.

هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.

راه


انسان‌ها به شيوه هنديان بر سطح زمين راه مى‌روند. با يک سبد در جلو و يک سبد در پشت
. در سبد جلو, صفات نيک خود را مى‌گذاريم. در سبد پشتي, عيب‌هاى خود را نگه مى‌داريم. به همين دليل در طول زندگى، چشمانمان فقط صفات نيک خودمان را مى‌بيند و عيوب همسفرى که جلوى ما حرکت مى‌کند. بدين گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مى‌کنيم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همين شيوه درباره ما مى‌انديشد!

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

خلقت زن


از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟

او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.

بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.

بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند.

بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد.

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.

-اين ترتيب، اين می شود يک الگوي متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد، از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.

يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوي خدا را بگيرد.

اين همه کار براي يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد .

خداوند فرمود : نمی شود !!

چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم.

از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد.

فرشته نزديک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسيد : فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است.

فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست ؟

خداوند گفت : اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه‌ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند.

زن ها قدرتي دارند که مردان را متحير می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند.

وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گريه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ايستند.

وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، نه نمی پذيرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.

براي همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قيد و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند.

در مرگ يک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،

با اينحال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستيد.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد

کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند

زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند

خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد

فرشته پرسيد : چه عيبی ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند


۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

ابراز عشق


يک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسيد آيا مى‌توانيد راهى غيرتکرارى براى ابراز عشق، بيان کنيد؟

برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشيدن معنا مى‌کنند.

برخى «دادن گل و هديه» و «حرف‌هاى دلنشين» را راه بيان عشق عنوان کردند. شمارى ديگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بيان عشق مى‌دانند.

در آن بين، پسرى برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهى تعريف کرد:
يک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براى تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و ديگر راهى براى فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترين حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اينجا که رسيد دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوى اما پرسيد: آيا مى‌دانيد آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فرياد مى‌زد؟

بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوى جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم، تو بهترين مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود».

قطره‌هاى بلورين اشک، صورت راوى را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و يا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پيشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه‌ترين و بى‌رياترين‌ راه پدرم براى بيان عشق خود به مادرم و من بود.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

سوسيس


زمانی که من بچه بودم، یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس های سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی
سوسیس ها شده است!
در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت شام سوخته را لقمه لقمه می خورد.
یادم هست اون شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی سوسیس هااز پدرم عذر خواهی میکرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: عزیزم، من عاشق سوسیس های خیلی برشته هستم
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام رو برای شب بخیر ببوسم، ازش پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که سوسیس هاش سوخته باشد؟
اون منو در آغوش کشید و گفت: مامانت امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، سوسیس کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

دين


لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»
دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديک‌تر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟
او پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»

فقر


ميخواهم بگويم ......

فقر همه جا سر ميكشد .......

فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ......

فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......

فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......

فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......

فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....

فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....

فقر ، همه جا سر ميكشد ........

فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست .

فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است


۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

نجار


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

عاليه!!


سخنراني "ونه گات" مراسم فارغ التحصيلي دانشگاه MIT در سال 1997


خانمها، آقايان فارغ التحصيل ،لطفا كرم ضد آفتاب بماليد!

اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، راه ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم. خواص مفيد آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند. اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم.


قدر نيرو و زيبايي جوانيتان را بدانيد، ولي اگر هم ندانستيد، مهم نیست! روزي قدر نيرو و زيبايي جواني تان را خواهيد دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنيد تا بيست سال ديگر، به عكسهاي جواني خودتان نگاه خواهيد كرد و به ياد مي آوريد چه امكاناتي در اختيارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده ايد. آن طور كه تصور مي كرديد چاق نبوديد. همه چيز در بهترين شرايطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشيد.


نگران آينده نباشيد.اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.


مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد!

با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.


نخ دندان بكار ببريد.
عمرتان را با حسادت تلف نكنيد. گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب. مسابقه طولاني است و ، سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد.
ناسزا ها را فراموش كنيد. اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به من هم نشان بدهيد.

نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد. صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.


اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در 22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز نميدانند.
تا ميتوانيد كلسيم بخوريد. با زانوهايتان مهربان باشيد. وقتي قدرت زانوهاي خود را از دست داديد كمبودشان را به شدت حس خواهيد كرد.


ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد. ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد. ممكن است در چهل سالگي طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكي هم بكنيد. هرچه مي كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد. انتخابهاي شما بر پايه ي 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده..


دستورالعملهايي كه به دستتان ميرسد را تا ته بخوانيد، حتا اگر از آنها پيروي نمي كنيد.


از خواندن مجلات زيبايي پرهيز كنيد. تنها خاصيت آنها اين است كه بشما بقبولانند كه زشتيد .


در شناخت پدر و مادر خود بكوشيد. هيچ كس نمي داند كه آنان را كي براي هميشه از دست خواهيد داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشيد. آنها بهترين رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوي تنها كساني هستند كه بيش از هر كس ديگر در آينده به شما خواهند رسيد.


به ياد داشته باشيد كه دوستان مي آيند و مي روند، ولي آن تك و توك دوستان جان جاني كه با شما مي مانند را حفظ كنيد. براي پل زدن ميان اختلافهاي جغرافيايي و روشهاي زندگي سخت بكوشيد، زيرا هرچه بيشتر از عمر شما بگذرد، بيشتر پي مي بريد كه به افرادي كه در جواني مي شناختيد محتاجيد.


سفر كنيد


برخي حقايق لاينفك را بپذيريد: قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد. و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند.


به بزرگترها احترام بگذاريد.


توقع نداشته باشيد كه كس ديگري نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازي داشته باشيد. شايد هم همسر متمولي نصيبتان شده باشد. ولي هيچگاه نمي توانيد پيش بيني كنيد كه كدام خالي ميشود يا بشما جاخالي مي دهد.


خيلي با موهايتان ور نرويد وگرنه وقتي چهل سالتان بشود، شبيه موهاي هشتاد ساله ها ميشود. دقت كنيد كه نصايح چه كسي را مي پذيريد، اما با كساني كه آنها را صادر مي كنند بردبار و صبور باشيد. نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است. ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سيمين بهبهاني


بچه ها، صبحتان به خیر سلام

درس امروز، فعل مجهول است
فعل مجهول چیست ؟ می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ ،می لغزید
صوت ناساز آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم

ژاله از درس چه فهمیدی ؟
پاسخ اوسکوت بود و سکوت
" د جوابم بده ! کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟

خنده ی دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین انتقام جو گفتم:
بچه ها گوش ژاله سنگین است !
دختری طعنه زد که نه جانم!
درس در گوش ژاله یاسین است

باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پيگير میرسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله ارام بود و سرد و خموش

رفته تا عمق چشم حیرانم،
آن دو میخ نگاه خیره ی او
موج زن، در دو چشم بیگنهش
رازی از روزگار تیره ی او

آنچه در آن نگاه میخواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:

فعل مجهول، فعل آن پدري است
که دلم را ز درد، پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت در تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید

در غم آن دو تن، دو دیده ی من
آن یکی اشک بود و اين خون بود
مادرم را دگر نمیدانم
که کجا رفت و حال او چون بود

گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله ي او
شسته میشد به قطره ها ی سرشک
چهره ی همچو برگ لاله ی او

ناله ی من به ناله اش آميخت
که غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز، قصه ی غم تو ست
تو بگو من چرا سخن گفتم

فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بي گناه مي‌سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد


مجال


در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
_____________
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
_____________
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
_____________
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
_____________
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:"هرگز"
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
_____________
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
_____________
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

قانون دانه


نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد. شايد پانـــصد ســـيب به درخت باشد که هر کدام حاوي ده دانه است. خيلي دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟
»

اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد. به ما مي گويد:

«
اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند. پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد

از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:

-
بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.

-
بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.

-
بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.

-
بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.

وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم.

قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.

در يک کلام: افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند.


چشم


ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.
وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.
بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.


۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

استراتژي


پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم
!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است
!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود.


غنيمت


زمانی "کزروس" به "کوروش بزرگ" گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی
.
کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

ثروت


وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

قدرداني


مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.


وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست.

عتيقه


عتيقه‌فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه‌اي نفيس وقديمي دارد كه در گوشه‌اي افتاده و گربه در آن آب مي‌خورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي‌شود و قيمت گراني بر آن مي‌نهد.
لذاگفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت چند مي‌خري؟ گفت: يك درهم. رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه‌فروش داد وگفت: خيرش را ببيني.
عتيقه‌فروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشي. رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. "كاسه فروشي نيست!"

تفاوت


تفاوت کشورهای پیشرفته و عقب مانده در چيست؟

تفاوت کشورهای پیشرفته و عقب مانده، تفاوت قدمت آنها نیست.

برای مثال کشور مصر بیش از 3000 سال تاریخ مکتوب دارد و عقب مانده است!

اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که 150 سال پیش وضعیت قابل توجهی نداشتند، اکنون کشورهایی توسعه‌یافته و پیشرفته هستند

تفاوت کشورهای عقب مانده و پیشرفته در میزان منابع طبیعی قابل استحصال آنها هم نیست.

ژاپن کشوری است که سرزمین بسیار محدودی دارد که 80 درصد آن کوه‌هایی است که مناسب کشاورزی و دامداری نیست اما دومین اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمریکا را دارد. این کشور مانند یک کارخانه پهناور و شناوری می‌باشد که مواد خام را از همه جهان وارد کرده و به صورت محصولات پیشرفته صادر می‌کند.

مثال بعدی سویس است. کشوری که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمی‌آید اما بهترین شکلات‌های جهان را تولید و صادر می‌کند. در سرزمین کوچک و سرد سویس که تنها در چهار ماه سال می‌توان کشاورزی و دامداری انجام داد، بهترین لبنیات (پنیر) دنیا تولید می‌شود.

افراد تحصیل‌کرده‌ای که از کشورهای پیشرفته با همتایان خود در کشورهای عقب مانده برخورد دارند برای ما مشخص می‌کنند که سطح هوش و فهم نیز تفاوت قابل توجهی در این میان ندارد.

نژاد و رنگ پوست نیز مهم نیستند. زیرا مهاجرانی که در کشور خود برچسب تنبلی می‌گیرند، در کشورهای اروپایی به نیروهای مولد تبدیل می‌شوند.


پس تفاوت در چیست؟


تفاوت در رفتارهای است که در طول سال‌ها فرهنگ نام گرفته است.

وقتی که رفتارهای مردم کشورهای پیشرفته و توسعه یافته را تحلیل می‌کنیم، متوجه می‌شویم که اکثریت آنها از اصول زیر در زندگی خود پیروی می‌کنند:



1. اخلاق به عنوان اصل پایه

2. وحدت

3. مسئولیت پذیری

4. احترام به قانون و مقررات

5. احترام به حقوق شهروندان دیگر

6. عشق به کار

7. تحمل سختی‌ها به منظور سرمایه‌گذاری روی آینده

8. میل به ارائه کارهای برتر و فوق‌العاده

9. نظم‌پذیری

اما در کشورهای عقب مانده تنها عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی می‌کنند.


كلاغ


مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­ اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.

پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.

در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:

امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

فلسفه


یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه : امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه
...!

بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟
!

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه
...
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد
...

روزی که نمره ها اعلام شده بود ، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود
!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: کدوم صندلی
؟

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

ماهيگيري


دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند.
يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست.
هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد.
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود.
لذا پس از مدتي از او پرسيد : چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم.
چون ايمانمان کم است.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

كرگدن


کرگدن گفت: نه؛ امکان ندارد کرگدن ها با کسی دوست بشوند.
دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد.لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند ... یکی باید حشره های تو را بر دارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم .پوست من خیلی کلفت است .همه به من می گویند « پوست کلفت ».

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز,دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم , من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت: این امکان ندارد , همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو ؟ کجاست ؟ , من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت: خوب , چون از قلبت استفاده نمی کنی , قلبت را نمی بینی ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت:نه ,من قلب نازک ندارم , من حتما یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه , تو حتما یک قلب نازک داری , چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ,به جای اینکه لگدش کنی,به جای این که دهن گشاد وگنده ات را باز کنی و ان را بخوری , داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت:خوب , این یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: وقتی یک کرگدن پوست کلفت, یک قلب نازک دارد یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد , می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی…بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم,بگذار…
کرگدن چیزی نگفت .یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت.فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید .اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت:نه,اسم این نیاز است ,من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود,احساس خوبی داری.یعنی احساس رضایت می کنی,اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزها گذشت,روزها,هفته ها وماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست .هر روزپشتش را می خاراند. و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد,برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت:نه,کافی نیست.
کرگدن گفت:درست است کافی نیست.چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم .راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ,چرخی زد و آواز خواند ,جلوی چشمهای کرگدن.
کرگدن تماشا کرد وتماشا کرد و تماشا کرد.اما سیر نشد.
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند.کرگدن با خودش فکر کرد:این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن روی زمین.وقتی کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسیدوگفت: دم جنبانک, دم جنبانک عزیزم,من قلبم را دیدم,همان قلب نازکم را که می گفتی ,اما قلبم از چشمم افتاد.حالا چه کار کنم؟
دم جنبانک بر گشت و اشکهای کرگدن را دید.آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز,تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت:راستی اینکه کرگدنی دوست دارد :دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ,قلبش از چشمش می افتد,یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت:یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ,اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند.باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند وباز قلبش از چشمهایش بغلتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد ,یک روز حتما قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد وبا خودش گفت:من که اصلا قلب نداشتم .حالا که دم جنبانک به من قلب داد,چه عیبی دارد ,بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

برادر


دو برادر با هم در يك مزرعه خانوادگي كار مي كردند. يكي از برادرها متاهل بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود. آن دو در پايان هر روز ما حصل كار و زحمتشان را به طور مساوي بين هم تقسيم مي كردند.
روزي برادر مجرد پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ماحصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. من مجرد هستم و تنها و بالطبع نيازم هم خيلي كم است. به همين خاطر، او هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.
از طرف ديگر، برادر متاهل هم پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ما حصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. از هر چه كه بگذريم، من متاهل هستم و صاحب زن و بچه هايي كه مي توانند در سال هاي آتي زندگي با ياري ام بشتابند. برادرم تك و تنهاست و كسي را ندارد تا در آن سال ها يار و ياورش باشد. به همين خاطر، او نيز هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.
سال هاي متمادي هر دو برادر گيج و مبهوت بودند، چون گندم انبار آن دو هرگز كم نمي شد. يك شب تاريك، زماني كه هر دو برادر پنهاني در حال حمل گندم به انبار برادر ديگر بودند، بناگاه به هم برخوردند. آن دو پس از يك مكث طولاني متوجه حادثه اي كه در طي ساليان گذشته بوقوع مي پيوست، شدند. دو برادر، كيسه هاي گندم را بر زمين نهادند و همديگر را در آغوش كشيدند.

كفش


روزي گاندي در حين سوار شدن به قطار يك لنگه كفشش درآمد و روي خط آهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندي با خونسردي لنگه ديگر كفشش را از پاي درآورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت زده اطرافيان طوري به عقب پرتاب كرد كه نزديك لنگه كفش قبلي افتاد. يكي از همسفرانش علت امر را پرسيد. گاندي خنديد و در جواب گفت: مرد بينوائي كه لنگه كفش قبلي را پيدا كند، حالا مي تواند لنگه ديگر آن را نيز برداشته و از آن استفاده نمايد
.

ماشين


يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب
عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟
"
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
"
اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"
اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
"
اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.