۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

كرگدن


کرگدن گفت: نه؛ امکان ندارد کرگدن ها با کسی دوست بشوند.
دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد.لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند ... یکی باید حشره های تو را بر دارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم .پوست من خیلی کلفت است .همه به من می گویند « پوست کلفت ».

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز,دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم , من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت: این امکان ندارد , همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو ؟ کجاست ؟ , من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت: خوب , چون از قلبت استفاده نمی کنی , قلبت را نمی بینی ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت:نه ,من قلب نازک ندارم , من حتما یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه , تو حتما یک قلب نازک داری , چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ,به جای اینکه لگدش کنی,به جای این که دهن گشاد وگنده ات را باز کنی و ان را بخوری , داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت:خوب , این یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: وقتی یک کرگدن پوست کلفت, یک قلب نازک دارد یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد , می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی…بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم,بگذار…
کرگدن چیزی نگفت .یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت.فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید .اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت:نه,اسم این نیاز است ,من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود,احساس خوبی داری.یعنی احساس رضایت می کنی,اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزها گذشت,روزها,هفته ها وماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست .هر روزپشتش را می خاراند. و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد,برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت:نه,کافی نیست.
کرگدن گفت:درست است کافی نیست.چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم .راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ,چرخی زد و آواز خواند ,جلوی چشمهای کرگدن.
کرگدن تماشا کرد وتماشا کرد و تماشا کرد.اما سیر نشد.
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند.کرگدن با خودش فکر کرد:این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن روی زمین.وقتی کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسیدوگفت: دم جنبانک, دم جنبانک عزیزم,من قلبم را دیدم,همان قلب نازکم را که می گفتی ,اما قلبم از چشمم افتاد.حالا چه کار کنم؟
دم جنبانک بر گشت و اشکهای کرگدن را دید.آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز,تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت:راستی اینکه کرگدنی دوست دارد :دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ,قلبش از چشمش می افتد,یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت:یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ,اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند.باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند وباز قلبش از چشمهایش بغلتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد ,یک روز حتما قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد وبا خودش گفت:من که اصلا قلب نداشتم .حالا که دم جنبانک به من قلب داد,چه عیبی دارد ,بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.

۱ نظر:

  1. تكرار زمانه

    مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.

    پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.

    بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!

    پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.

    در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:

    امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
    هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم.
    استاد هنوزم منتظر داستان هاتون هستم بهون ارامش میده

    پاسخحذف