۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

گداي نابينا


روزي مرد كوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من كور هستم لطفا كمك كنيد. روزنامه نگارخلاقي از كنار او مي‌گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود.. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدم‌هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان كسي است كه آن تابلو را نوشته، بگويد كه بر روي آن چه نوشته است؟


روزنامه‌نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي‌شد: امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آنرا ببينم !!!

وقتي كارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترين‌ها ممكن خواهد شد.

رفاقت


جنگ جھانی اول مثل بيماری وحشتناکی ، تمام دنيا را گرفته بود. یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای

نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواھی می توانی بروی ، اما ھيچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را ھم به خطر بيندازی !

حرف ھای مافوق در وی اثری نداشت. سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد. او را روی شانه ھایش کشيده و به پادگان رساند.افسر مافوق به سراغ آن ھا رفت . سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با دلسوزی به سرباز نگاه کرد و گفت : من به تو گفتم ممکن است که ارزشش را نداشته باشد. دوستت مرده است و خود تو ھم زخم ھای عميق و مرگباری برداشته ای !

سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

- منظورت چيه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟

سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت. چون زمانی که به او رسيدم ھنوز زنده بود و من از شنيدن چيزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !

او گفت : جيم .... من مي دانستم كه تو به كمك من مي آيي