۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

اخلاقي، قطار


قطاری كه به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف كرد و پیامبر رو به
جهانیان كرد و گفت: مقصد ما خداست . كیست كه با ما سفر كند؟ كیست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟ كیست كه باور كند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندكی بر آن قطار سوار نشدند، از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.
در هر ایستگاه كه قطار می ایستاد ، كسی كم می شد قطار می گذشت و سبك می شد ، زیرا سبكی قانون راه خداست .
قطاری كه به مقصد خدا می رفت، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند،اما اینجا ایستگاه آخر نیست
.
مسافرانی كه پیاده شدند ، بهشتی شدند .اما اندكی ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما راز من همین بود .آن كه مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد . و آن هنگام كه قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری

اخلاقي، بهشت


قطاری كه به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف كرد و پیامبر رو به
جهانیان كرد و گفت:
مقصد ما خداست . كیست كه با ما سفر كند؟
كیست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
كیست كه باور كند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندكی بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.
در هر ایستگاه كه قطار می ایستاد ، كسی كم می شد قطار می گذشت و سبك می شد ، زیرا سبكی قانون راه خداست .
قطاری كه به مقصد خدا می رفت، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند،اما اینجا ایستگاه آخر نیست .
مسافرانی كه پیاده شدند ، بهشتی شدند .اما اندكی ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما راز من همین بود .آن كه مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .
و آن هنگام كه قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری

اخلاقي، نيكي


ئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند, تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند, دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا, که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود, چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید, و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم.

اخلاقي، كشتي


تنها بازمانده‌ی یك كشتی شكسته به جزیره ی كوچك خالی از سكنه ای افتاد.
او با دلی لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند كسی نمی آمد.
سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت كند و دارا یی های اندكش را در آن نگه دارد.
اما روزی كه برای جستجوی غذا بیرون رفته بود'' به هنگام برگشتن دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان میرود.
متاَسفانه بدترین اتفاق مممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فریاد زد: "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟"
صبح روز بعد با بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید.
كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته '' از نجات دهندگانش پرسید:
"شما ها از كجا فهمیدید من در اینجا هستم؟"
آنها جواب دادند:
" ما متوجه علایمی كه با دود می دادی شدیم."


اخلاقي، طناب


داستان
درباره یك كوهنورد است كه میخواست از بلندترین كوه ها بالا برود . او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز كرد ولی از آن جا كه افتخار كار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از كوه بالا برود .

شب بلندهای كوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سایه بود اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه وستاره های را پوشانده بود .

همانطور كه از كوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله كوه پایش لیز خورد و در حالی كه به سرعت سقوط می كرد از كوه پرت شد . در حال سقوط فقط لكه های سیاهی را در مقابل چشمایش می دید و احساس وحشتناك مكیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت هم چنان سقوط می كرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد .

اكنون فكر می كرد مرگ چه قدر به او نزدیك است .

ناگهان احساس كرد كه طناب به درو كمرش محكم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سكون برایش چاره ای نماند جز آن كه فریاد بكشد "خدایا كمكم كن "

ناگهان صدای پر طنینی كه از آسمان شنیده می شد جواب داد " از من چه می خواهی ؟" ای خدا نجاتم بده! واقعاً باور داری كه من می توانم تو را نجات بدهم ؟ البته كه باور دارم اگر باور داری طناب را كه به كمرت بسته است پاره كن .

یك لحظه سكوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد . گروه نجات می گویند كه روز بعد یك كوهنورد یخ زده را مرده پیدا كردند . بدنش از یك طناب آویزان بود و با دست های محكم طناب را گرفته بود و او فقط یك متر با زمین فاصله داشت .


اخلاقي، ‌سرباز


داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.

سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:آ« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.آ»

پدر و مادر او در پاسخ گفتند:آ« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.آ»

پسر ادامه داد:آ« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.آ»

پدرش گفت:آ« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیمتا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.آ»

پسر گفت:آ« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.آ»

آنها در جواب گفتند:آ« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.آ»

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!


اخلاقي، معجزه


وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار!