۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

راننده


مایکل، راننده اتوبوس شهری مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن ودر مسیرهمیشگی خود شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده و چند نفر هم سوار شدند. در ایستگاه بعدی، مردی با هیکلی درشت، قیافه ای خشن و رفتاری عجیبسوار اتوبوس شد.
مرد قوی هیکل در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: تام قوی هیکل پولی نمی ده!و رفت ونشست. مایکل که تقریبا ریز جثه بود و رفتاربسیار ملایمی داشت چیزی نگفت، اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد ومرد قوی هیکل سوار اتوبوس مایکل شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد ...

این اتفاق به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید به نحوی با تام برخورد می کرد. برای این منظور چند کلاس بدنسازی، کاراته وجودو ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. روز موعود وقتی تام قوی هیکل سوار اتوبوس شد و جمله همیشگی اش را تکرار کرد، مایکل ایستاد، به اوزل زد و فریاد زد:برای چی؟
تام با چهره ای متعجب و ترسان گفت:چون من کارت استفاده رایگان دارم.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

بخشش


حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است. مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد.
حكايت اين است :

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند. روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گرچه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد.
شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي كارگران را گرد آورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : آ« اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند آ».
مرد ثروتمند خنديد و گفت: «به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است؟» كارگران يكصدا گفتند : آ« نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم آ». مرد دارا گفت : آ« من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم.. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نمي شود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم.آ»
مسيح گفت : آ« بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشـان مي شـود. امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند.آ» شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما. از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

ميمون


گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یك نردبان و بالای نردبان موز گذاشتند.

هر زمانی كه میمونی بالای نردبان می‌رفت دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند.

پس از مدتی، هر وقت كه میمونی بالای نردبان می‌رفت سایرین او را كتك می‌زدند.

پس از مدتی دیگر هیچ میمونی علی‌رغم وسوسه‌ای كه داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی‌داد.

دانشمندان تصمیم گرفتند كه یكی از میمون‌ها را جایگزین كنند.

اولین كاری كه این میمون جدید انجام داد این بود كه بالای نردبان برود كه بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

پس از چندبار كتك خوردن میمون جدید با این كه نمی‌دانست چرا؟ اما یاد گرفت كه بالای نردبان نرود.

میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تكرار شد.

سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (كتك خوردن) تكرار گردید. به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.

آن چیزی كه باقی مانده بود گروهی متشكل از 5 میمون جدید بود كه با اینكه هیچ‌گاه آب سردی بر روی آن‌ها پاشیده نشده بود، میمونی كه بالای نردبان می‌رفت را كتك می‌زدند.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

حاصل عمر گابريل ماركز در 15 جمله


  • در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم.
  • در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
  • در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌كند.
  • در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
  • در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود می‌سازد.
  • در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌دهیم دوست داشته باشیم.
  • در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌دهند.
  • در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.
  • در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
  • در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
  • در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.
  • در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌های بد است.
  • در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌كند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه می‌دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.
  • در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
  • در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست