۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

اخلاقي، كشتي


تنها بازمانده‌ی یك كشتی شكسته به جزیره ی كوچك خالی از سكنه ای افتاد.
او با دلی لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند كسی نمی آمد.
سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت كند و دارا یی های اندكش را در آن نگه دارد.
اما روزی كه برای جستجوی غذا بیرون رفته بود'' به هنگام برگشتن دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان میرود.
متاَسفانه بدترین اتفاق مممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فریاد زد: "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟"
صبح روز بعد با بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید.
كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته '' از نجات دهندگانش پرسید:
"شما ها از كجا فهمیدید من در اینجا هستم؟"
آنها جواب دادند:
" ما متوجه علایمی كه با دود می دادی شدیم."


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر