۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

رفاقت


جنگ جھانی اول مثل بيماری وحشتناکی ، تمام دنيا را گرفته بود. یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای

نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواھی می توانی بروی ، اما ھيچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را ھم به خطر بيندازی !

حرف ھای مافوق در وی اثری نداشت. سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد. او را روی شانه ھایش کشيده و به پادگان رساند.افسر مافوق به سراغ آن ھا رفت . سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با دلسوزی به سرباز نگاه کرد و گفت : من به تو گفتم ممکن است که ارزشش را نداشته باشد. دوستت مرده است و خود تو ھم زخم ھای عميق و مرگباری برداشته ای !

سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

- منظورت چيه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟

سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت. چون زمانی که به او رسيدم ھنوز زنده بود و من از شنيدن چيزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !

او گفت : جيم .... من مي دانستم كه تو به كمك من مي آيي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر