۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

حتما بخونين، حتما


كلاس چهارم " دونا " هم مثل هر كلاس چهارم ديگري به نظر مي رسيد كه در گذشته ديده بودم . بچه ها روي شش نيمكت پنج نفره مي نشستند و ميز معلم هم رو به روي آنها بود . از بسياري از جنبه ها اين كلاس هم شبيه همه كلاس هاي ابتدا يي بود ، با اين همه روزي كه من براي اولين بار وارد كلاس شدم احساس كردم در جو آن ، هيجاني لطيف نهفته است .


" دونا " معلم مدرسه ابتدايي شهر كوچكي در ميشيگان ، دو سال تا بازنشستگي فرصت داشت . درضمن به عنوان عضو داوطلب دربرنامه " بهبود و پيشرفت آموزش استان " كه من آن را سازماندهي كرده بودم ، شركت داشت . من هم به عنوان بازرس در كلاس ها شركت مي كردم و سعي داشتم در امر آموزش تسهيلاتي را فراهم آورم .

آن روز به كلاس " دونا " رفتم و روي نيمكت ته كلاس نشستم . شاگردان سخت مشغول پركردن اوراقي بودند . به شاگرد ده ساله كنار دستم نگاه كردم و ديدم ورقه اش را با جملاتي كه همه با " نمي توانم " شروع شده اند پر كرده است.

" من نمي توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم " .
" من نمي توانم عددهاي بيشتر از سه رقم را تقسيم كنم " .

" من نمي توانم كاري كنم كه دبي مرا دوست داشته باشد " .


نصـف ورقـه را پـر كـرده بـود و هنوز هم با اراده و سماجت عجيبي به اين كار ادامـه مي داد .
از جا بلند شدم و روي كاغذهـاي همه شـاگردان نـگاهي انـداخـتـم . همـه كاغـذهـا پـر از " نمي توانم " ها بود .

كنجكاويم سخت تحريك شده بود . تصميم گرفتم نگاهي به ورقه معلم بيندازم . ديدم كه او سخت مشغول نوشتن " نمي توانم " است .


" من نمي توانم مادر " جان " را وادار كنم به جلسه معلم ها بيايد " .

" من نمي توانم دخترم را وادار كنم ماشين را بنزين بزند " .

" من نمي توانم آلن را وادار كنم به جاي مشت از حرف استفاده كند " .


سردر نمي آوردم كه اين شاگردها و معلمشان چرا به جاي استفاده از جملات مثبت به جملات منفي روي آورده اند . سعي كردم آرام بنشينم و بـبيـنـم عـاقـبـت كار به كـجا مي كشد .

شاگردان ده دقيقه ديگر هم نوشتند . خيلي ها يك صفحه را پر كرده بودند و مي خواستند سراغ صفحه جديدي بروند . معلم گفت :
_ همان يك صفحه كافي است . صفحه ديگر را شروع نكنيد .

بعد از بچه ها خواست كه كاغذهايشان را تا كنند و يكي يكي نزد او بروند .

روي ميز معلم يك جعبه خالي كفش بود . بچه ها كاغذ هايشان را داخل جعبه انداختند . وقتي همه كاغذها جمع شدند ، " دونا " در جعبه را بست ، آن را زير بغلش زد و همراه با شاگردانش از كلاس بيرون رفتند.

من پشت سرآنها راه افتادم . وسط راه ، " دونا " رفت و با يك بيل برگشت . بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند . بالاخره به انتهاي زمين بازي كه رسيـدند ، ايستادند . بعد زمين را كندند.

آنها مي خواستند " نمي توانم " هاي خود را دفن كنند!

كندن زمين ده دقيقه اي طول كشيد چون همه بچه هاي كلاس چهارم دوست داشتند دراين كار شركت كنند . وقتي كه سه چهارمتري زمين را كندند ، جعبه " نمي توانم " ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روي آن خاك ريختند.

سي و يك شاگرد ده يازده ساله دور قبر ايستاده بودند . هر كدام از آنها حداقل يك ورقه پر از " نمي توانم " درآن قبر دفن كرده بود . معلمشان هم همين طور!

دراين موقع " دونا " گفت :

_ دخترها ! پسرها ! دست هاي همديگر را بگيريد و سرتان را خم كنيد .

شاگردها بلافاصله حلقه اي تشكيل دادند و اطاعت كردند ، بعد هم با سرهاي خم منتظر ماندند و" دونا " سخنراني كرد :
_ دوستان! ما امروز جمع شده ايم تا ياد و خاطره " نمي توانم " را گرامي بداريم . او دراين دنياي خاكي با ما زندگي مي كرد و در زندگي همه ما حضور داشت . متاسفانه هر جا كه مي رفتيم نام او را مي شنيديم ، درمدرسه ، در انجمن شهر ، در ادارات و حتي در كاخ سفيد! اينك ما " نمي توانم " را در جايگاه ابدي اش به خاك سپرده ايم . البته ياد او در وجود خواهر و برادرهايش يعني " مي توانم " ، " خواهم توانست " و " همين حالا شروع خواهم كرد " باقي خواهد ماند . آنها به اندازه اين خويشاوند مشهورشان شناخته شده نيستند ، ولي هنوز هم قدرتمند و قوي هستند . شايد روزي با كمك شما شاگردها ، آن ها سرشناس تر از آنچه هستند ، بشوند .


خداوند " نمي توانم " را قرين رحمت خود كند و به همه آن هايي كه حضور دارند قدرت عنايت فرمايد كه بي حضور او به سوي آينده بهتر حركت كنند . آمين!


هنگامي كه به اين سخنراني گوش مي كردم فهميدم كه اين شاگردان هرگز چنين روزي را فراموش نخواهند كرد . اين حركت شكوهمند سمبوليك چيزي بود كه براي همه عمر به ياد آن ها مي ماند و در ضمير ناخود آگاه آنها حك مي شد .

آنها " نمي توانم " هاي خود را نوشته و طي مراسمي تدفين كرده بودند . اين تلاش شكوهمند ، بخشي از خدمات آن معلم ستوده بود .


ولي هنوز كار معلم تمام نشده بود . در پايان مراسم ، معلم شاگردانش را به كلاس برگرداند . آنها با شيريني ، ذرت و آب ميوه ، مجلس ترحيم " نمي توانم " را بـرگزار كردند . " دونا " روي اعلاميه ترحيم نوشت :


" نمي توانم : تاريخ فوت 28/3/1980 "


و كاغذ را بالاي تخته سياه آويزان كرد تا در تمام طول سال به ياد بچه ها بماند . هر وقت شاگردي مي گفت : " نمي توانم " ، دونا به اعلاميه اشاره مي كرد و شاگرد به يـاد مي آورد كه " نمي توانم " مرده است و او را به خاك سپرده اند .

با اين كه سال ها قبل من معلم " دونا " و او شاگرد من بود ، ولي آن روز مهم ترين درس زندگيم را از او گرفتم .

حالا سـال ها ازآن روز گذشـته اسـت و مـن هـر وقـت مي خـواهـم به خـود بـگويـم كه " نمي توانم " به ياد اعلاميه فوت " نمي توانم " و مراسم تدفين او مي افتم .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر