پیرمردی در راهی میرفت. به چشمه آبی رسید. ایستاد تا آبی ینوشد. چشمش به گوهر گرانبهایی افتاد که در آب برق می زد. آن را برداشت و در کیسه خود گذاشت.
در راه به مسافر دیگری رسید و با هم همسفر شدند. هنگام ظهر زیر سایه درختی برای صرف غذا ایستادند. پیر مرد سفره ای از کیسه خود بیرون آورد تا با هم غذایی بخورند. مرد گوهر را دید و از پیر مرد خواست تا آن را به او بدهد. پیر مرد بدون درنگ گوهر را به او داد. مرد با خود اندیشید که ثروتمند شده و بقیه عمر را خوشبخت خواهد بود. پیر مرد را به حال خود گذاشت و به سرعت روانه شهر شد.
بعد از چند روز پیر مرد وارد شهر شد و به بازار رفت. در گوشه ای از بازار همسفرش را دید. مرد به سرعت به سوی پیرمرد آمد و گفت این گوهر را از من بگیر. پیر مرد گفت آیا این گوهر ارزشی ندارد؟ مرد گفت: این گوهر بسیار با ارزش است اما من چیز گرانبهاتری از تو می خواهم. این گوهر را از من بگیر و در عوض به من بگو چگونه می توانم مانند تو بدون تامل از این گوهر چشم بپوشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر