۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

باشكوه


روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت:" استاد! امروز زیباترین و باشکوه ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج می کنم! آیا امروز باشکوه ترین روز تاریخ نیست!؟"

شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت:" تو از آن بالا می توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟"

مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت:"نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟اما.....!"

شیوانا سری تکان داد و گفت:"پس من را هم مثل کوه حساب کن! " و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.

چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیمقد در اطرافش بازی می کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت:" استاد من خوشبختی ام به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شده ام. همه به وضعیت من حسرت می خورند. شما اینطور فکر نمی کنید!؟"

شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت:" از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده اند و مانند تو سرازپا نمی شناسند!؟"

مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت:" البته که نه استاد! اما....!"

شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت:" پس من و بقیه آدم ها را هم مثل کوه حساب کن!" و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.

مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد و در حالی که چهره اش زار ونزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می نمود نزد شیوانا رف و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود.

شیوانا دستی روی شانه اش زد و دلیل ناراحتی اش را پرسید. مرد مایوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله ای آمده و تمام هستی و نیستی اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی بیند.

شیوانا گفت:"وقتی از دیارت به این سمت می آمدی آیا به کوه ودشت هم نظری انداختی!؟"

مرد آهی کشید وسری تکان داد و گفت:" آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیافتده است. آنها مثل هر روزبودند و پرنده ها مثل همیشه بی اعتنا به وضعیت من آواز می خوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه می دادند!"

شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت. مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوان دوخت و پرسید:" اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟"

شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت.

بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت:" بله استاد! حق با شماست. بزرگترین شادی ها و سنگین ترین غم ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی اعتنا به ما و داشته ها و نداشته های ما به زندگی خود ادامه می دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بی رحمی و بی انصافی است!"

شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت:" اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی.برخیز و باقیمانده زندگی ات را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن.متاسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر