۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

شانس


کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد.
یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد.همسایه ها در خانه او جمع شدند و
بخاطر بد شانسیش به همدردی با او پرداختند.
کشاورز به آنها گفت:”شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی،فقط خدا
میداند.”
یک هفته بعد اسب کشاورز با یک گله اسب و حشی از آن سوی تپه ها بر گشت.این بار
مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند.کشاورز گفت: :”شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی،فقط خدا میداند.”
فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود از پشت یکی از
اسب ها به زمین افتاد و پایش بشدت شکست.
این بار همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند و به او گفتند:”چه آدم بد شانسی
هستی؟
کشاورز لبخندی زدوجواب داد: :”شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی،فقط
خدا میداند.”
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان ده را برای خدمت در جنگ
با خود بردند به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود.این بار مردم با خود گفتند: :”شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا میداند...

۱ نظر:

  1. خیلی قشنگ بود
    ستاره شانس خدا تو دلتون روشن همشهری
    -------
    وبلاگ خوبی دارید

    پاسخحذف