۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

اخلاقي، ملاقات


ظهر يک روز زمستاني وقتي به خانه برگشت پشت در پاکتي ر ديد که نه تمبر داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود . فقط نام و آدرس روي آن نوشته شده بود . او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند :
((عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم .
با عشق ، خدا ))
همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت ،با خود فکر کرد خدا چرا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود .در همين فکر ها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت :(( من که چيزي براي پذيرايي ندارم)) نگاهي به کيف پولش انداخت . او فقط 5دلار و 40 سنت داشت . با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان و دو بطري شير خريد . وقتي از فروشگاه بيرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند . در راه برگشت ، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند . مرد فقير به او گفت : ((خانم ، ما خانه و پولي نداريم . بسيار سردمان است و گرسنه هستيم . آيا امکان دارد به ما کمک کنيد ؟ ))
جواب داد : ((متاسفم ، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام .))
مرد گفت : (( بسيار خوب خانم ، متشکرم .)) و بعد دستش را روي شانه ي همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند .
همان طور که زن و مرد فقير در حال دور شدن بودند ، درد شديدي را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دويد :
(( آقا ، خانم ، خواهش مي کنم صبر کنيد . )) وقتي به زن و مرد فقير رسيد ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روي شانه هاي زن انداخت .
مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد .وقتي به خانه رسيد ، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت . همان طور که در را باز مي کرد ،پاکت نامه ي ديگري را روي زمين ديد . نامه را برداشت و باز کرد :
(( از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم ،
با عشق،خدا))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر